میدانید که در خرید برای
داماد هم رسم و رسومی هست و خانواده عروس دوست دارند آن رسمها را به جا بیاورند،
مثلاً رسم است که خانواده عروس برای داماد ساعت و کفش میخرند. آقا مجتبی حاضر
نبود با خانمها به خیابان و از این مغازه به آن مغازه برود. بالاخره به ایشان
گفتم، بیایید من و شما با هم برویم و خرید کنیم. در تقاطع کریمخان و خیابان آبان،
ساعت فروشی بزرگی بود و انواع و اقسام ساعتها را داشتند. صاحب مغازه هم از سن و
سال ایشان فهمید که قاعدتاً باید داماد باشد. عکس من را هم در تلویزیون و روزنامهها
دیده بود. سلام و علیک کردند و ساعتها را آوردند. آقای داماد رو کرد به فروشنده و
گفت: «آقا! ارزانترین ساعتی را که دارید بیاورید من ببینم.» آن آقا خیلی تعجب کرد
که این چه جور مشتری است و این چه حرفی است که میزند؟ او یک کمی ساعتها را بالا و
پایین کرد و متوجه شد که این خریدار از چه سنخی است. بالاخره یک ساعت بسیار معمولی
آورد و آقا مجتبی با اصرار من با خرید آن موافقت کرد. بعد هم با ایشان به مغازه
کفش فروشی رفتیم و یک کفش بسیار ساده و معمولی خریدیم و این شد کل خرید ما برای
داماد! ایشان آن کفش را چندسالی به پا میکرد. من چون خودم آن کفش را خریده بودم،
نسبت به سرنوشت آن حساس بودم که ایشان تا کی میخواهد بپوشد! هروقت به منزل برمیگشتم
و میدیدم یک کفش کهنه پشت در است، متوجه میشدم که آقا مجتبی به منزل آمده. شاید
به جرأت بتوانم بگویم ایشان تا 4سال آن کفش را میپوشید. ازجمله نکاتی که مربوط به
عروسی میشد این بود که می خواستند برای داماد انگشتر بخرند. معمولاً خانواده عروس
برای داماد انگشتر گرانقیمت میخرند. متدینین پلاتین و برلیان میخرند که حرام
نباشد. ایشان به ما و به خانمش گفت که: من طلبه هستم و دو تا انگشتر نقره هم دارم
که به دستم هست. انگشتر اضافی برای چیست؟ از این طرف اصرار بود که شما میخواهید
داماد بشوید و خانواده عروس باید برای شما انگشتر بخرد. و از آن طرف انکار، این
بحث به نتیجه نرسید و موضوع به گوش آقا رسید. آقا به من زنگ زدند و فرمودند: «آقای
حداد! من در میان لوازم خودم یک انگشتره نقره با نگین عقیق دارم که کسی آن را به
من هدیه داده است. این را به عروس خانم هبه میکنم و ایشان به داماد بدهد.» ما
دیدیم این پیشنهاد، مشکل را حل میکند. طرفین قبول کردند. یک انگشتر معمولی بود،البته
عقیق خوبی داشت. تنها اشکالش این بود که برای دست آقا مجتبی گشاد بود. خرجی که ما
کردیم این بود که 600 تومان دادیم تا انگشتر را اندازه کنند و این هم شد قیمت
انگشتر دامادی! عقد و عروسی برگزار شد و قرار شد پنج، شش تا ماشین دنبال ماشین
عروس و داماد راه بیفتند و از منزل ما به منزل آقا بروند. اتفاقاً شبی بود که
مسابقه نهایی جام جهانی فوتبال پخش میشد. عروس و داماد هر دو منتظر بودند و مهمانها
میگفتند بگذارید ببینیم نتیجه بازی چه میشود، بعد حرکت میکنیم! آقا هم در خانه
خودشان منتظر بودند. آقا وقتی دیده بودند کاروان عروسی نیامده، آنچه را در خانه
داشتند خورده بودند. ما هم حواسمان نبود که یک ظرف غذا برای ایشان بفرستیم. اصلاً
متوجه نشدیم و بعد این موضوع را فهمیدیم. شما ببینید کسی رهبر مملکت باشد، عروسی
پسرش هم باشد، در خانه هم شام نپخته باشند و ایشان آن شب حاضری خورده باشند. برای
ایشان اصلاً این چیزها اهمیتی ندارد. بعد
به منزلشان رفتیم و ایشان عروس و داماد را دست در دست دادند و دعا کردند و آن دو
زندگیشان را در آپارتمان سادهای شروع کردند. در این 13 سالی که اینها با هم
زندگی کردهاند، هیچ وقت مساحت آپارتمانهایشان 100 متر نشده! خانهای که الآن در
آن زندگی میکنند، حول و حوش 70 متر است. آقا چهار تا پسر دارند که با ایشان زندگی
میکنند و آنها هم زندگیهایی مشابه مادر و پدرشان دارند. جای آنها هم محدود است.
داماد بنده یک وقت که میخواهد ما را دعوت کند، باید حواسمان باشد که بیشتر از ده
دوازده نفر نشویم، چون برای پذیرایی مشکل جا پیدا میکنند
داماد هم رسم و رسومی هست و خانواده عروس دوست دارند آن رسمها را به جا بیاورند،
مثلاً رسم است که خانواده عروس برای داماد ساعت و کفش میخرند. آقا مجتبی حاضر
نبود با خانمها به خیابان و از این مغازه به آن مغازه برود. بالاخره به ایشان
گفتم، بیایید من و شما با هم برویم و خرید کنیم. در تقاطع کریمخان و خیابان آبان،
ساعت فروشی بزرگی بود و انواع و اقسام ساعتها را داشتند. صاحب مغازه هم از سن و
سال ایشان فهمید که قاعدتاً باید داماد باشد. عکس من را هم در تلویزیون و روزنامهها
دیده بود. سلام و علیک کردند و ساعتها را آوردند. آقای داماد رو کرد به فروشنده و
گفت: «آقا! ارزانترین ساعتی را که دارید بیاورید من ببینم.» آن آقا خیلی تعجب کرد
که این چه جور مشتری است و این چه حرفی است که میزند؟ او یک کمی ساعتها را بالا و
پایین کرد و متوجه شد که این خریدار از چه سنخی است. بالاخره یک ساعت بسیار معمولی
آورد و آقا مجتبی با اصرار من با خرید آن موافقت کرد. بعد هم با ایشان به مغازه
کفش فروشی رفتیم و یک کفش بسیار ساده و معمولی خریدیم و این شد کل خرید ما برای
داماد! ایشان آن کفش را چندسالی به پا میکرد. من چون خودم آن کفش را خریده بودم،
نسبت به سرنوشت آن حساس بودم که ایشان تا کی میخواهد بپوشد! هروقت به منزل برمیگشتم
و میدیدم یک کفش کهنه پشت در است، متوجه میشدم که آقا مجتبی به منزل آمده. شاید
به جرأت بتوانم بگویم ایشان تا 4سال آن کفش را میپوشید. ازجمله نکاتی که مربوط به
عروسی میشد این بود که می خواستند برای داماد انگشتر بخرند. معمولاً خانواده عروس
برای داماد انگشتر گرانقیمت میخرند. متدینین پلاتین و برلیان میخرند که حرام
نباشد. ایشان به ما و به خانمش گفت که: من طلبه هستم و دو تا انگشتر نقره هم دارم
که به دستم هست. انگشتر اضافی برای چیست؟ از این طرف اصرار بود که شما میخواهید
داماد بشوید و خانواده عروس باید برای شما انگشتر بخرد. و از آن طرف انکار، این
بحث به نتیجه نرسید و موضوع به گوش آقا رسید. آقا به من زنگ زدند و فرمودند: «آقای
حداد! من در میان لوازم خودم یک انگشتره نقره با نگین عقیق دارم که کسی آن را به
من هدیه داده است. این را به عروس خانم هبه میکنم و ایشان به داماد بدهد.» ما
دیدیم این پیشنهاد، مشکل را حل میکند. طرفین قبول کردند. یک انگشتر معمولی بود،البته
عقیق خوبی داشت. تنها اشکالش این بود که برای دست آقا مجتبی گشاد بود. خرجی که ما
کردیم این بود که 600 تومان دادیم تا انگشتر را اندازه کنند و این هم شد قیمت
انگشتر دامادی! عقد و عروسی برگزار شد و قرار شد پنج، شش تا ماشین دنبال ماشین
عروس و داماد راه بیفتند و از منزل ما به منزل آقا بروند. اتفاقاً شبی بود که
مسابقه نهایی جام جهانی فوتبال پخش میشد. عروس و داماد هر دو منتظر بودند و مهمانها
میگفتند بگذارید ببینیم نتیجه بازی چه میشود، بعد حرکت میکنیم! آقا هم در خانه
خودشان منتظر بودند. آقا وقتی دیده بودند کاروان عروسی نیامده، آنچه را در خانه
داشتند خورده بودند. ما هم حواسمان نبود که یک ظرف غذا برای ایشان بفرستیم. اصلاً
متوجه نشدیم و بعد این موضوع را فهمیدیم. شما ببینید کسی رهبر مملکت باشد، عروسی
پسرش هم باشد، در خانه هم شام نپخته باشند و ایشان آن شب حاضری خورده باشند. برای
ایشان اصلاً این چیزها اهمیتی ندارد. بعد
به منزلشان رفتیم و ایشان عروس و داماد را دست در دست دادند و دعا کردند و آن دو
زندگیشان را در آپارتمان سادهای شروع کردند. در این 13 سالی که اینها با هم
زندگی کردهاند، هیچ وقت مساحت آپارتمانهایشان 100 متر نشده! خانهای که الآن در
آن زندگی میکنند، حول و حوش 70 متر است. آقا چهار تا پسر دارند که با ایشان زندگی
میکنند و آنها هم زندگیهایی مشابه مادر و پدرشان دارند. جای آنها هم محدود است.
داماد بنده یک وقت که میخواهد ما را دعوت کند، باید حواسمان باشد که بیشتر از ده
دوازده نفر نشویم، چون برای پذیرایی مشکل جا پیدا میکنند
تاریخ : دوشنبه 89/6/1 | 10:30 عصر | نویسنده : علی فاضلی | نظرات ()